کد خبر: ۷۰۴۲
۰۲ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۰

دزدکی سوار قطار شدیم تا برویم جبهه پدرمان را ببینیم!

با صدای مأمور قطار بیدار شدیم. لو رفته بودیم. در ایستگاه شاهرود، ما را تحویل کلانتری دادند. پلیس خوش‌اخلاقی بود و برایمان توضیح داد که ممکن بود توسط منافقین دزدیده شویم.

دلتنگی کار خودش را کرده بود. در مسیر رفت و برگشت به مدرسه یا هنگام تماشای تلویزیون، با دیدن مردانی که لباس جنگ به تن داشتند، چهره پدرش جلو چشمانش نقش می‌بست. او در نه‌سالگی معنا و مفهوم جنگ را به‌درستی نمی‌دانست، اما دلش می‌خواست به جبهه برود و کنار پدرش بجنگد.

برای همین یک روز بعد از مدرسه با برادرش سوار قطار شد تا به جنگ دشمن برود. فرحناز راستگو، ساکن محله امام‌خمینی (ره)، خاطره شنیدنی این ماجرا را تعریف می‌کند.


قول کودکانه

خانه‌شان دو‌طبقه بود. به رسم هر‌ساله هم‌زمان با دهه فاطمیه در طبقه بالا مراسم روضه برپا بود. فرحناز همراه برادرش در طبقه اول تکالیف مدرسه را می‌نوشتند. چهل سال از آن زمان می‌گذرد، اما آن‌قدر جالب و شنیدنی تعریف می‌کند، انگار که همین دیروز اتفاق افتاده است؛ می‌گوید: تقریبا مشق‌هایم تمام شده بود که دیدم برادرم کاغذی از دفترش کنده است و چیزی می‌نویسد و مرتب خط‌خطی می‌کند. صدایش کردم و با تعجب پرسیدم «چه می‌کنی؟!» جواب داد «اگر بگویم، می‌روی و به مامان می‌گویی.»

فرحناز قول می‌دهد چیزی به کسی نگوید. برادرش توضیح می‌دهد که تصمیم دارد نامه‌ای برای مادرشان بنویسد و با قطار به جبهه پیش پدرشان برود. فرحناز تعریف می‌کند: من هم که دلم برای پدرمان تنگ شده بود، با شنیدن حرف‌های برادرم، با خوشحالی گفتم همراهت می‌آیم. نامه را نوشتیم و روی کتاب درسی گذاشتیم.


در مسیر جبهه با سکه ۵‌تومانی

هر‌دو لباس‌های فرم مدرسه را می‌پوشند و با اتوبوس شرکت واحد از سر کوچه به‌سمت راه‌آهن می‌روند؛ «برادرم فقط سه‌سال از من بزرگ‌تر است؛ او یک سکه پنج‌تومانی داشت که با آن یک بیسکویت و دو بلیت اتوبوس خریدیم. وقتی به راه‌آهن رسیدیم، خیلی راحت سوار قطاری به مقصد تهران شدیم؛ چون آن زمان قبل از سوارشدن، بلیت کنترل نمی‌شد و بعد از حرکت در کوپه مسافران، بلیت‌ها بررسی می‌شد.»

آن‌ها در راهرو‌های قطار می‌گردند و زمان کنترل بلیت در سرویس بهداشتی پنهان می‌شوند. با خنده توضیح می‌دهد: توانسته بودیم تا‌حدودی فرار کنیم. سربازی را در راهرو دیدیم که عازم جبهه بود؛ کمی با او حرف زدیم و از جنگ پرسیدیم. از ما پرسید تنهایی در قطار چه می‌کنیم؛ گفتیم که به تهران می‌رویم تا با یکی از اقوام عازم جنوب شویم.

خستگی صبح مدرسه و قایم‌باشک‌بازی در قطار سبب شد فرحناز و برادرش در گوشه‌ای از راهرو خوابشان ببرد؛ «با صدای مأمور قطار بیدار شدیم. بالاخره لو رفته بودیم. در ایستگاه شاهرود، ما را تحویل کلانتری دادند. پلیس خوش‌اخلاقی بود و برایمان توضیح داد که ممکن بود توسط منافقین دزدیده شویم. چون خانه‌مان تلفن نداشت، نمی‌توانستند خانواده‌مان را باخبر کنند. همان شب مأموری، وظیفه پیدا کرد ما را با ماشین به مشهد بازگرداند.»

آن‌ها صبح زود به خانه می‌رسند و تازه متوجه می‌شوند که مادرشان همه‌جا دنبالشان گشته و وقتی نتوانسته ردی از بچه‌هایش پیدا کند به پایگاه بسیج رفته تا به پدرش اطلاع دهد؛ حالا پدرش هم در راه مشهد بود؛ «چشمان مادرم از گریه قرمز شده بود. لباس‌هایش را پوشیده بود تا به حرم برود و دست به دامان آقا امام‌رضا (ع) شود که مأمور پلیس، زنگ خانه را زد و ما را تحویل داد.»

ارسال نظر